مهدیامهدیا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

من و دخترم مهدیا

مهدیا جون عاشق طبیعت

سلام به همه دوستای گلم........ امشب میخوام چند تا از عکسای مهدیا خانم که برا تفریح باغ آقا جونش رفته بود انتخاب کردم  شما هم ببینید لذت ببرید مهدیا جون عاشق طبیعته .........! اما...........! وقتی میره همه جا رو بهم میزنه........ هر چقدر هم بازیگوشی کنه خسته نمیشه .......... برا دیدن عکسا به ادامه مطلب مراجعه کنین......... ...
24 ارديبهشت 1393

بابای خوبم...........!

وقتي پدر در خانه آمد تنهائي ما هم سر آمد در را به رويش باز كرديم ما سوي او پرواز كرديم او باز هم با خنده آمد شادي كنان در خانه آمد او خسته بود از كار اما احوال پرسي كرد با ما مادر برايش چاي آورد خستگي بابا در آمد ...
23 ارديبهشت 1393

پدرم روزت مبارک.....

شور عشقت هست در قلبم ای پدر گرمی لبخندهایت هست در ذهنم ای پدر مهربانی هایت همواره در من جاری است ساز آوای صدایت هم همیشه با من است از تو از عشق تو لبریز هستم ای پدر من برای دیدنت با سر دوانم ای پدر زندگی یعنی پرواز در آغوش تو مرگ یعنی من بدون عطر تو ...
22 ارديبهشت 1393

آی نازنین مهدیا

جان مامانی چشماتو وا كن، منو نیگا كن شد هوا سپيد، در اومد خورشيد، وقت اون رسيد، كه بريم به صحرا آی نازنين مهدیا جان مامانی چشماتو وا كن ، منو نیگا كن بشيم روونه، بريم از خوونه، شونه به شونه، به ياد اون روزها آی نازنين مهدیا باز دوباره صبح شد، من هنوز بيدارم كاش مي خوابيدم، تو رو خواب مي ديدم خوشه غم ، توی دلم، زده جوونه، دونه به دونه دل نمي دونه، چه كنم با اين غم آي نازنين مهدیا آی نازنين مهدیا ...
19 ارديبهشت 1393

شعری برای یکی یه دونه دخترم

  ... دخترم ای جانم... دخترم ای شیرین تر از شهد عسل دخترم صد شعر نو یکصد غزل دخترم زیباترین رنگین کمان آفتاب روشن این آسمان دخترم یک عالمه مهر و وفا برترین پیمانه جود و سخا دخترم گلدان گلهای بهار دانه ی یاقوت زیبای بهار دخترم بر درد بی درمان شفا یک ملک در ظاهری انسان نما دخترم الماس انگشتر نشین شاهکاری نیست زیبا تر از این ...
17 ارديبهشت 1393

قصه های ماهی کوچولو

یکی بود، یکی نبود. تازه بهار شده بود و تپّه ی بلند دهکده پر از علف های سبز و گل های رنگارنگ بود. پروانه ها از پیله هاشون در اومده بودن و روی گل ها بازی می کردن و خبر اومدن بهار رو به همه می دادن.   بالای تپه، خونه حسن بود.   حسن خیلی از اومدن بهار خوشحال بود و دلش می خواست بره بیرون و روی سبزه ها بازی کند، ولی نمی تونست. چون مریض بود. چند روز گذشت و حسن هنوز بیرون نیومده بود. گل ها و پرنده ها و ماهی های روی خونه دلشون براش تنگ شده بود. آخه حسن خیلی اون ها رو دوست داشت و قبل از زمستون سال قبل همیشه باهاشون حرف می زد، مراقبوشون بود. به گل ها آب می داد به ماهی ها نون می داد، براشون آواز می خوند، خلاصه تمام بهار ...
16 ارديبهشت 1393