مهدیامهدیا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

من و دخترم مهدیا

سفر مهدیا به سرزمینی شبیه بهشت

سلام به همه دوستان خوبم سلام سلام به همه دوستان خوبی که تو این مدت به یادم بودید. مهدیا خانوم ما یه سفر خیلی جالب و دیدنی رفته بود............. سرزمینی شبیه بهشت............... امیدوارم که شما هم از دیدن تصاویر لذت ببرین.................. ...
11 مهر 1393

میلاد امام رضا(ع)

  شمع جمع شاپرکهایی رضا ای کلید ساده مشکل گشا آن گل زیبا گل خوشبو تویی ای رضا جان، ضامن آهو تویی با نگاهت چون کبوتر کن، مرا تا بگیرم اوج، خوشحال و رها ...
15 شهريور 1393

روز دختر مبارک

ولادت حضرت معصومه (س) و روز دختر بر شما مبارک روز دختر مبارک امیدوارم مثل حنا با مسولیت مثه کزت صبور مثه ممول مهربون مثه جودی شاد و سر زنده و مثل سیندرلا خوشبخت باشی ! عزیزم امروز روز توست ، امیدورام از لحظه لحظه زندگیت لذت ببری و به تمام خواسته های زندگیت برسی .     ...
6 شهريور 1393

حسنی بی دندون شده.....

سلام دوستای مهربونم مهدیا خانم از وقتی این شعر و یاد گرفته از دندوناش خیلی مواظبت میکنه بخاطر همین باباش براش یه مسواک با خمیر دندون جایزه گرفته.... حسنی بی دندون شده زار و پریشون شده بی احتیاطی کرده حالا پشیمون شده بادندوناش شکسته بادوم سخت و پسته مک زده به آبنبات هی جویده شکلات قندونو خالی کرده وای که چه کاری کرده دونه به دونه دندوناش خراب شدن یواش یواش تا خونه همسایه ها می آدصدای گریه هاش   ...
5 شهريور 1393

سلام بابای خوبم...

شب شد و باز دوباره پیدا شده ستاره ماه دوباره تابیده روز چی شده ؟ خوابیده تَق تَق تَق ، تَقانه بابا آمد به خانه صدای پا شنیدم از جای خود پریدم سلام بابا ، بفرما ! خسته نباشی بابا بوسۀ داغ و لبخند عطر شکوفه و قند دو دست گرم و خسته پاکت و کیف و بسته سیب و انار ، گلابی شب شده سبز و آبی ...
26 مرداد 1393

ماه خدا

بهار قرآن رمضان    عطر دل و جان رمضان بزرگترا روزه دارن   سحرها از خواب بیدارن از صبح تا شب بی آب و نون  روزه دارن با دل و جون شب که میشه وقت اذون  می خوریم با هم افطاریمون روزه مایه­ی سلامت  هست بهترین عبادت آی بچه ها اما خدا   روزه نخواسته از شما باید بازم بزرگ بشید   رشد کنید و قد بکشید وقتی شدی بزرگتر   روزه بگیر گل پسر (گل دختر) حالا که تو کوچیکی    روزه­ بگیر گنجیشکی ...
22 تير 1393

قصه عروسک و مهدیا

بنام خدا سلام دوستای کوچولوی مهربونم ................... امروز یه قصه داریم براتون (قصه عروسک و مهدیا) برا خوندن قصه برید به ادامه مطالب............. مهدیا خانم یه عروسک جدید خریده بود که چون شبیه مادر بزرگا بود اسمش رو گذاشته بود   قاقا ننه و  می گفت :"قاقا ننه من  خیلی دوست دارم دوس دارم برام قصه بگی و می خوام باهام بازی کنی. مهدیا چند روز با خوشحالی با عروسکش بازی می کرد و از خوش اخلاقی عروسکش لذت می برد..اما یواش یواش عروسک مهدیا کم حوصله شده بود.یه روز صبح وقتی مهدیا  قاقا ننه رو  صدا زد قاقا ننه حرف نزد اخم کرد. مهدیا خیلی ناراحت شده بود .عروسکشو بغل...
2 تير 1393